آنها کمی پیشتر دراین باره، تلفنی حرف زده بودند. روزی که صدام خیلی مطمئن پشت تلفن گفته بود: به ایران حمله میکنم! شاه حسین با صدایی که از شوق میلرزید به صدام گفته بود روی کمکهای اردن و بقیه کشورها هم حساب کند. صدام اما انگار از صدایش فقط غرور میبارید: «برای فتح ایران به کمک کشورهای عربی نیاز نداریم... روح سعد بن ابی وقاص در من حلول کرده... شکستی تاریخساز را برای فارسها رقم میزنم...»!
روح سعد بن ابی وقاص در من حلول کرده!
صدام مدتها پیش از اینکه طناب را بکشد و گلوله توپ را رها کند، بارها و بارها روی کاغذ، کالک و نقشههای عملیاتی، جنگ را آغاز کرده بود. توی خواب و خیال و میان نقشههای جورواجور فرماندهان نظامی، ابتدا هواپیماهایش را فرستاده بود تا تهران و شهرهای مهم را بمباران کنند و بعد هم کوبیده و ارتشش را یک نفس تا تهران برده بود! خدا میداند شاید متن سخنرانی کوبندهاش را هم آماده و بارها تمرین کرده بود. چه بسا خودش و ژنرالهای ارتش عراق را تصور کرده بود که در تهران و در محاصره خبرنگاران با لبخند فاتحانه ایستاده است... خیلی طول نکشید تا رؤیاهای شیرین دیکتاتور به کابوسهای تلخ تبدیل شود. روایت حال و هوای کسی که روح سعدبن ابی وقاص در او حلول کرده بود را از زبان کسی بخوانید که در شلیک نخستین گلوله جنگ با صدام دستبهیکی شده بود. چند سال بعد، شاه اردن در خاطراتش نوشت: «چند هفته پس از آغاز جنگ، در بغداد به دیدنش رفتم. در صدایش همه چیز بود جز غرور و افتخار! نگران و ملتهب بود و میگفت در محاسباتم اشتباه کردهام... اما جبران میکنم... یک سال که گذشت ۶۵درصد نیروی هواییاش را از دست داده بود، از نیروی دریاییاش اثری نبود و مقاومت ایرانیها او را سخت شگفتزده کرده بود».
طالع نحس
۲۸ آوریل ۱۹۳۷ وقتی «حفصه» پسر دومش را در «العوجه» به دنیا آورد و نامش را «صدام» (بسیار صدمهزننده) گذاشت،
پنج ماه از گم و گور شدن همسرش «حسین ماجد» میگذشت. صدام زیر دست ناپدری بددهنی که با زبان چوب و لگد و... حرف میزد از چوپانی تا دلهدزدی، هندوانهفروشی و... را تجربه کرد. تولدش صدمه بزرگ را به خانواده زد تا با مرگ، فقر و بدبختی همنشین شوند. برادر بزرگش مُرد و خودش هم از خانه فراری شد. مردم روستا او را شوم و نحس میدانستند. صدمهزننده حالا خودش مانده بود و خاطرات و عقدههایی که از ناپدری داشت... و البته میله آهنی بزرگی که هم سلاحش بود برای رویارویی با سگهای «العوجه» و ترکاندن کله آنها و هم تنها همدمش!
نرسیده به ۱۰سالگی، مادر پا پیش گذاشت و اول او را به تکریت فرستاد. تکریتیها خوب به یاد دارند که تحفه روستای «العوجه» چطور در همان کودکی و نوجوانی، کلکِ «کاکاعزیز» را کند. معلمی که چندبار صدام را کتک زده بود! شاید بعدها به همین دلیل صدام را به بغداد نزد برادرش «خیرالله طلفاح» فرستاد. خاندایی، بهخاطر رودربایستی، خواهرزادهاش را پذیرفت و با اینکه دیر شده بود، او را به مدرسه فرستاد تا کنار بچههای کوچکتر از خودش درس بخواند. شرارتهای صدام سبب شد در بغداد اسمش را «البُشت» یعنی شرور و بی اصل و نسب بگذارند، لقبی که خاندایی حتی در بزرگسالی صدام و زمانی که معاون
رئیس جمهور شده بود، ابایی نداشت و گاهی خواهرزادهاش را با آن خطاب میکرد! با کمکهای دایی و پسرداییاش «عدنان خیرالله» درس خواند، بزرگ شد و در ۲۰ سالگی چون در ورود به ارتش موفق نشد به عضویت حزب بعث درآمد. خط مشی حزب بعث در تندروی و استفاده از زور با شخصیت «صدام» همخوانی داشت، برای همین مراحل ترقی را بهسرعت طی کرد. با کودتای حزب بعث و نخستوزیر شدن دوست حزبیاش «حسن البکر» تسویه حسابهای خونین عراق و اعدامهای بیشمار آغاز شد تا صدام، نرسیده به ۳۰سالگی، مراحل پیشرفتش را تا معاونت رئیسجمهوربا سرعت بیشتری طی کند. اوضاع آشفته سیاسی و امنیتی عراق به «صدام» نیاز داشت تا با تشکیل «میلیشیا» و سرکوب بیرحمانه گروههای مخالف، قدرت دولت مرکزی را افزایش دهد و خودش را نیز به عنوان قدرتمندترین مرد در تشکیلات حکومتی معرفی کند.
مالیخولیا
بچه سرکش و شرور «تکریت» حالا در قامت یک سیاستمدار قدرتمند و بیرحم شروع به جمع کردن طرفدار، فدایی و نیرو از میان قبیله خودش در تکریت کرده و همزمان نیز رقیبان و حتی خویشاوندانش را یکی یکی از میدان به در کرد. شفیقترین رقیبش «حسن البکر» را هم با کودتا سرنگون کرد و آخرین مانع را از سر راه برداشت. در میدان رقابت سیاسی برای صدام، خشونت حد و مرزی نداشت. اوج این روحیه را سال ۱۹۷۹ نشان داد. وقتی همه رقیبان را گردن زد، خونسردانه از کنار جنازههایشان گذشت و چند دقیقه بعد روی بالکن کاخ ریاست جمهوری ایستاد و برای طرفدارانش دست تکان داد.
حال و روز دیکتاتور در اوج جنگ با ایران را باز هم در خاطرات شاه اردن میتوان دید. جایی که صدام پس از عملیات کربلای ۵
با درماندگی به شاه حسین اعلام میکند گلوی حکومت عراق و بقیه کشورهای عربی در چنگ ایرانیهاست! سردار قادسیه بیتعارف و آشکارا از «حسنی مبارک» و «شاه حسین» میخواست از هر کمکی که میتوانند دریغ نکنند. این یعنی دیگر از روح «سعد بن ابیوقاص» و خلق و خوی «عمربن سعد» هم کاری برنمیآمد!
نه اینکه فکر کنید تنها از ایرانیها دل خوشی نداشت. شاید همانقدر که در جنگ هشتساله برای کشتار مردم ایران تلاش کرد، بیشترش را صرف کشتن مردم عراق کرد. قتلعامهای گسترده شیعیان و کردها را به بهانههای مختلف، مردم عراق هرگز فراموش نمیکنند. روحیه خونریز صدام در زمان حمله به ایران حکایت فوارهای بود که اوج گرفته بود و به روزهای سقوط نزدیک میشد. دیکتاتور که گاهی خودش را استالین مینامید، گاه صلاحالدین ایوبی میشد و برخی روزها «هارونالرشید»، وقتی روح «سعدبن ابیوقاص» به سراغش آمد تا به ایران لشکر بکشد، نمیدانست دارد آرام آرام قبر خودش را میکَنَد. روزهایی هم که پس از جنگ با ایران به کویت و عربستان لشکر کشید دیگر نه صلاحالدین ایوبی بود و نه سعد بن ابیوقاص و نه استالین؛ به گواه نزدیکترین یارانش او دیوانهای بود که هرچه بیشتر دست و پا میزد، بیشتر در باتلاق اعمال گذشتهاش فرومیرفت. چیزی مثل مالیخولیا به جانش چنگ میزد. وقتی پای چوبه دار میرفت از همه «صدام» و قدرت و قساوتش تنها همان بیباکی و کلهخری را حفظ کرده بود و البته کینه احمقانهای را که از ایرانیها به دل داشت.




نظر شما